نقاش ماهر....
فکر و خیال
وقتی که
دانه دانه موهایت را سفید می کند …
تعداد بازديد : 216
تاریخ انتشار: شنبه 12 مرداد 1392 ساعت: 1:47
آدمها دست به دست هم می دهند…
دو دسته می شوند…
آنها که نمی فهمندت…
آنها که نمی پذیرندت…
و بعد تو محکوم می شوی به نقص…
گوشه گیری…
به سیگار و فنجان قهوه ی تلخِ روی میــــز…!
این بــــود دنـــیـــایــــی
کــه واســـه دیدنــــش بـــه شــــکـم مامـــــانم لگـــــد میزدم؟؟!
زندگی را باید از گرگ آموخت و بس
گرگ با همنوعانش شکار میکند
خو میگیرد زندگی میکند
ولی چنان به آنان بی اعتماد است که شب هنگام خواب با یک چشم باز میخوابد
شاید گرگ معنی رفاقت را خوب درک کرده است…
دعای باران چرا ؟؟؟ دعای عشق بخوان…!!! این روزها دلها تشنه ترند تا زمینها… خدایـــــــــــــــــا…………. کمی عشـــــــــــــــــق ببار!
آرامگاه حقیقی ما در خاک نیست،
در سینه کسانی است که
فراموشمان نمی کنند…
ﺩﻧﻴﺎﻱ ﻣﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻱ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺖ
ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻭﮔﻴﺘﺎﺭﻡ
ﻣﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﻣﻴﺨﻮﺍﺑﻢ
ﻣﻦ ﻫﺮ ﺷﺒﻮ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﻴﺪﺍﺭﻡ
ﺩﻧﻴﺎﻱ ﻣﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻱ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺖ
ﻣﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﻭﻗﺘﺎ ﺳﺎﻛﺘﻢ ﺳﺮﺩﻡ
ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺮﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺎﻳﺪ
ﭘﺎﺋﻴﺰ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ
ﺩﻧﻴﺎﻱ ﻣﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻱ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺖ
ﻣﻴﺒﻮﺳﻤﺖ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﻴﻤﻮﻧﻢ
ﺗﻮ ﺩﺍﺋﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺪﻩ ﻣﻴﭙﺮﺳﻲ
ﻣﻦ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺩﺍﻣﻢ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ
ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻳﻪ ﺍﻏﻮﺵ ﻣﺤﻜﻢ ﺑﺎﺵ
ﺍﻏﻮﺵ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﻮﻧﻪ ﻣﺤﻜﻢ ﻧﻴﺴﺖ
ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺯ ﻳﺎﺩﺕ ﺭﻓﺖ
ﺩﻧﻴﺎﻱ ﻣﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻱ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺖ
بعضی وقت ها سکوت می کنی
چون این قدر رنجیدی که نمی خوای حرف بزنی …
بعضی وقت ها سکوت می کنی
چون واقعا حرفی واسه گفتن نداری …
گاهی سکوت یه اعتراضه
گاهی انتظار …
اما بیشتر وقت ها سکوت واسه اینه که
هیچ کلمه ای نمی تونه غمی که تو دلت داری رو توصیف کنه …!
من ماندم و تک تک خاطرات با کافه ات…
با جفت پیوند های مولکولی عشاق کافه برو که ساعت ها دست در دست….
من ماندم و خاطره ی صبح تا شب روی یک صندلی نشستن
ناهار هم در کافه خوردن…
بعد از ظهر را شب کردن…
و دیدن تمام جفت عشاق کافه برو…!
و هی صابون زدم به دلم
تا کف کرد
تا الان خاصیت بازی گرفته دلم
باز هوس دیدنت را میکند
باز هوس چشم هایت
باز هوس صدایت
آری مرد…!
من ماندم و تک تک خاطرات با کافه ات…!
منبع رو عکسا زده
تلخ منم،
همچون چای سرد
که نگاهش کرده باشی ساعات طولانی و ننوشیده باشی.
تلخ منم؛
چای یخ
که هیچکس ندارد هوسش را…!
هى لعنتى!
بیا باهم بازى کنیم:
تو پاکت های خالی سیگارم را بشمار،
من هم،
شماره ی غریبه هاى توى گوشى ات را…!
دیگر هیچ چیز “شیرین” نیست…
جز خوردن یک “قهوه تلخ” با تــــو…
مهلت بده میروم……
فقط پایت را بلند کن……
غرورم را جمع کنم…!
منبع رو عکس زده
دیـر آمدی باران …
من در جــایـــی
در حجـــم نبــودن کســی خشکیـــدم …!
link cafealone
دلــــم بالــکنــــــی مــــــی خواهـَــد رو به شَهـــر… و کَمـــــــی بـاد خنکــــ و تاریکـــــی … یکــــ فنجان بــزرگ قـَهوه … یک جــُـرعه تــو … یکــــ جـُرعـــه من … و سـکوتـــــــــی که در آن دو نگـــاه گـــره خـــورده باشَـــد … بــــــی کلام… میـــــدانـــــــی…!؟ دلـــَـم یک “من” مـــــی خواهــد بــَـرای تــو… و یک “تــو” تـــا ابــَــد بــرای مــَـن …
منبع کافه تنهایی
نه با خودت چتـــر داشتی
نه روزنـــامه
نه چمـــدان…
عـــاشقت شدم…
از کجا می فهمیدم مســـافری ...
تنها بودن قدرت می خواهد ،
و این قدرت را کسی به من داد ،
که روزی می گفت تنهایت نمی گذارم …
یــک لبخنـــدم را بسته بندی کرده ام
برای روزی که اتفاقی تـــو را می بینم …
آنقدر تمـــــــــیز میخندم
که به خوشبختــــی ام حســــادت کنـــی …
و من در جیب هـــایــــم
دست های خالـــی ام را فریب دهـــم
که امن ترین جای دنیـــا را انتخاب کرده انــد …
من همیشه از اول قصه های مادر بزرگ می ترسیدم
و آخر هم به واقعیت می پیوست…
یکی بــــود…یکی نــــــبود…!!!